سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سیزده سال مجنون المیرا

 
 
نامه سی و دوم / بعد از 476 روز....(دوشنبه 89 دی 6 ساعت 2:1 صبح )




سلام المیرا !


به حرفات خیلی فکر کردم....


راست میگی...


خیلی بی انصافیه که من بدونم که تو داری دنبالم
میگردی، ولی یه تک زنگم بهت نزنم!


راست میگی...


خیلی بی انصافیه که تو ندونی چرا جوابتو نمیدم!


ولی میگم ... 
چون قسمم دادی! اونم به کسی که خیلی خیلی برام مقدسه و ارزش داره!


خیلی سعی کردم تا بتونم رو در رو یا حتی تلفنی حرفامو
بهت بزنم ولی نتونستم! برای همین بعد از 476 روز اینجا رو بروز کردم!


میدونی...


درست یاد 7 بهمن 1386
افتادم!


شبی که راس ساعت هشت و بیست دقیقه شب اومدی اینجا و نامه نهم رو خوندی...

شبی که اومدی اینجا تا بفهمی
دردم چیه...


شبی که مطمئن شدی اسیرم کردی! شبی که زندگیم بهم ریخت! شبی که تو بالاخره همه چیزو
فهمیدی! شبی که وقتی نتونستم تو چشات نگاه کنم و حرف دلمو
بزنم آوردمت اینجا! تا از این طریق حرفامو بشنوی!


آخه زدن بعضی حرفها همیشه خیلی
سخته!


خیلی سخته چشاتو بخوای ببندی رو حقیقت! خیلی سخته
بخوای به خودت به قبولونی که هیچ اتفاقی نیوفتاده! خیلی سخته  هی بخوای به خودت تلقین کنی که...


میدونم....


تو معنی این حرفا رو نمی فهمی!


چون هیچ وقت عاشق
نبودی!


یه زمانی (قبل از من) مجبور بودی...


زمان من، خواستی تفریح و بازی کنی...


اما بعد من ، عاشق
شدی ...   ولی عاشقِ
2 تا حساب بانکی پُر....


منم دو سال سعی کردم تا همه گذشته رو فراموش کنم ....     ولی نشد...


این ،  تویی که میتونی گذشته رو فراموش کنی و
راحت به من نگاه کنی و با من صحبت کنی و ....


المیرا جان!


صادقانه میگم که من نمیتونم!


نمیتونم ، چون المیرا نیستم!


اگه باهات خداحافظی
نکردمو یهو رفتم، خواستم از چشمت بیفتم! تا فراموش بشم! تا فراموش کنم....


ولی تو...


اگه وقتی بعد از 2 ماه
برگشتم تهران و فقط 4 ساعت بعد از رسیدنم با
SMS و Miss Call تو روبرو شدم ، گفتم
شاید بهتر باشه فعلاً سکوت کنم...


فعلاً جوابتو
ندم...   ولی باز هم
تو.....


میخوام بدونی اگه
جوابتو ندادم واسه اینه که شنیدن صدات برام سخته! سخت!


ما ارتباط قبلی مونو
به دست سرنوشت سپردیم، اونطور شد...


2 سال بعدش رو به
سرنوشت سپردیم، اینطور شد...


بیا از این به بعدش رو
هم به دست سرنوشت بسپاریم!


مطمئن باش این سرنوشت
باز هم
ما رو سر راه همدیگه قرار میده....


ولی روزی که المیرا برام یه دوست باشه نه یه عشق به بن بست رسیده....


روزی که وقتی به اونو زندگیش نگاه کردم، نگم کاش
مال
من بود....


روزی که فراموش کرده
باشم که میتونستی مال
من باشی!


میخوام بهم قول بدی که
هر چند وقت یه بار بیای اینجا....


بیای و ببینی سیر
تکاملی حرفهای دلِ یه
آدم دل شکسته رو که همیشه پشت
چشماش ....

ازت میخوام بیای و اگه دلت گرفت تو نظرات همینجا نظر خصوصی بگذاری و منم قول میدم هر چند وقت یکبار بیام و بخونمش و جوابتو بدم...


بیای اینجا تا اگه یه
روزی موقعیت جور شد و خواستیم این قطع ارتباط لعنتی که چند ماهه شروع شده رو
تموم کنیم، همدیگه رو گم نکرده باشیم...


روزی همدیگه رو ببینیم
که تو

زندگی
هامون کلی موفقیت کسب کرده باشیم!


روزی که به همه با
افتخار بگیم:
"این دوست منه!!"


ترسیدم...


ترسیدم این حرفهارو به
خودت بگم....


ترسیدم که با شنیدن
صدات همه چیزو فراموش کنم....


فراموش کنم که چرا
جوابتو دادم! فراموش کنم که چی میخواستم بهت بگم....


میخوام بدونی که حتی
نوشتن این حرفها هم سخت بود! ولی باور کن چاره دیگه ای نداشتم!


امیدوارم تو زندگیت موفق باشی! (یعنی با
تلاشِ خودت موفقیت کسب کنی، نه از حساب بانکیِ ملّت....!!)


به یاد نامه پنجم:



 المیرا جان !


به یاد داشته باش هر گاه دفتر محبت را ورق زدی و هرگاه
زیر پایت


خش خش بر گها را احساس کردی و هر گاه در میان ستارگان


آسمان تک ستاره
ای خاموش دیدی برای یکبار در گوشه ای از ذهن


خود نه به زبان بلکه از ته قلب نازنینت بگو:


یادت به خیر !!!!


راستی !


تولدت مبارک!


خداحافظ....







بازدیدهای امروز: 4  بازدید

بازدیدهای دیروز:0  بازدید

مجموع بازدیدها: 4424  بازدید


» آرشیو یادداشت ها «
» اشتراک در خبرنامه «